بودی آن نازنین عروسک عشق
که تو را ساختم ز موم خیال
بر تنت ریخت دست پندارم؛
صافی و لطف چشمه های زلال
تن نرم ترا نهان کردم
در پرند سپید جامهٔ شعر
بر رخ پاک تر ز مرمر تو
خط و خالی زدم به خامهٔ شعر
وه! چه شب ها که با نوک مژگان
ز آسمان ها ستاره دزدیدم
تا که آویز گردنت سازم
یک به یک را کنار هم چیدم
تا بشویم تن سپید ترا
شبنم از لاله زار آوردم
تا دهم بوی خوش به سینهٔ تو
عطر صبح بهار آوردم
صبح چون خنده زد، ز خندهٔ او
از برای تو وام بگرفتم
شب درآمد، برایت از مویش
طره یی مشکفام بگرفتم
خوب آن سان شدی که چون رخ تو
هیچ گل دلفریب و نرم شد
لیک افسوس هر چه کوشیدم
پیکر مومی ی تو گرم نشد
روزی از روزهای گرم خزان
بنشاندم در آفتاب، تو را
رفتم و آمدم چه دیدم... آه
کرده بود آفتاب، آب، تو را
تو شدی آب و جامهٔ شعرم،
غرق در پیکر زلال تو ماند
بر پرند سپید او جاوید
لکهٔ مومی ی خیال تو ماند